آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.7.18

سلام دخملی ؛ الان که دارم این مطالب رو مینویسم ساعت ٩:١٦ صبحه شما در خواب ناز هستی  و من زود بیدار شدم تا یه نظمی به وبلاگت بدم آخه چند روز بود که نتونستم یه سری به وبلاگت بزنم از طرفی شبکه مخابراتی منطقه ما اینقدر در زمینه adslضعیفه که ما همش قطعی و ضعف در این زمینه داریم بهر حال دیروز با بابایی جون رفتیم و مامان یه سرویس طلا خرید و الان کلی ذوق مرگه آخه خیلی وقت بود که میخواستم اون سرویس رو بخرم و چشمم توش بود کلی هم گوشواره های قشنگ واسه شما دیدیم ولی خوب فعلا من ارجح تر بودم یه وقت ناراحت نشی گلم قول میدم در اسرع وقت برات یکی خوشگلش رو بخرم آخه خوب مامان عروسی داره و باید میخریدش . حرکات آکروباتیک آنا خانمی . راستی...
18 مهر 1390

تهههههههههههههران دوباره یه روز جدید

صبح زود رسیدیم تهران ساعت 8 بود صبح های تهران  رو خیلی دوست دارم قشنگه شما هم تو خواب و بیداری بودی اومدیم خونه و بابایی آماده شد که بره سرکار ، منم تلاش کردم تا شما دوباره بخوابی آخه خودمم خوابم میومد . امروز عروسی دوستمم که خیلی دوسش دارم ولی نمیتونم برم آخه شرایطش نیست ولی فکر کنم خیلی ناراحت بشه باید یه جوری ازدلش در بیارم .ولی از همینجا عروسیشو بهش تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشه . راستی دخملم امروز روز جهانی کودکه ، این روز رو به شما گلکم و همه بچه های ناز وبلاگی تبریک میگم انشالله که همه روزاتون شاد و خوب باشه . ...
18 مهر 1390

فیروزکوه

امروز جمعه ست و شما ساعت 10 از خواب بیدار شدی و طبق معمول دوست داری بری حیاط بازی ولی میترسم سرما بخوری با وجود آفتاب شدید که تا بعداز ظهر تو آسمونه ولی یه سرمای خاصی اینجا وجود داره که مطمئنم منجر به سرما خوردگی میشه ولی چه کنم که دخملم غیر قابل کنترله .   دخملی وقتی که کابوی شده البته کابویی که خوابیده . کلاه کابویی بهت خیلی میاد جیگرم . بعداز ظهر بابایی جون و پسرخاله رفتن بیرون و ما مشغول مرتب کردن خونه شدیم شما هم خواب تشریف داشتین ، قرار شد که بیدار شدین بریم بیرون با یه سختی لباسهای بیرون رو پوشیدی نمیدونم چرا تو لباس پوشیدن اینقدر اذیت میکنی امیدوارم روز به روز بهتر بشی ؛     &n...
18 مهر 1390

وای چه هوای سردی

دیشب ساعت یک رسیدیم فیروزکوه شما هم خواب بودی تا صبح که بیدار شدی و با تعجب به اطراف نگاه میکردی حتما با خودت میگفتی اینجا کجاست ؟ صبح بابا پدرامی رفت مغازه پیش پسرخاله و ظهر باهم برگشتن خونه تو هم با دیدن  پسر خاله داریوش خیلی خوشحال شدی ، روزای اول اصلا رابطه ی خوبی با داریوش نداشتی ولی الان دل میدی قلوه میگیری کلی خودتو واسش لوس کردی اونم خیلی تحویلت میگیره .هوا تاظهر خوب بود ولی ساعت ٢یا ٣ به بعد باد سردی میاومد که نگو نپرس شما هم که دوست داشتی بری بیرون تا تو حیاط میرفتی میگفتی سده ، الهی مامان قربون سرد گفتنت بره ؛ کم کم داری کلمات رو ادا میکنی و این واسه مامان خیلی هیجان انگیزه . &nb...
18 مهر 1390

آنای خوابالو

  آنا جونم امروز 13مهرماهه و قراره سپیده جون ناهار بیاد پیش ماوتاغروب اینجاست ، ناهار هم لوبیا پلو درست کردم چون خیلی دوست دارم خدا کنه باب میل شما خانمی هم باشه . از اونجایی که اگه یکی بیاد خونه ما وقت خواب شما بهم میخوره ظهر نخوابیدی و غروب که رفتیم بیرون شما یکسره خوابیدی. آنا خانمی آماده و خوشحال برای رفتن به بیرون . مامانی امیدوارم خوابهای خوش ببینی . بوووووووووووسسسسسسسس. آخر شب بابا و مامان سپیده جون میخواستن برن فیروزکوه و سپیده به ماهم گفت باهاشون بریم ولی بابایی خسته بود ولی با اصرارهای بیشماره سپیده جون تند تند وسایلمون رو تو ساک گذاشتیم و رهسپار فیروزکوه شدیم .امیدوارم خوش بگذر...
18 مهر 1390

اولین خرید به همراه مامان

سلام خوشگل مامان ؛ دیروز باهم رفتیم باغ سپهسالار تا مامان یه نگاهی به کفشها بندازه اولین باریه که تو این مسافت با هم میریم که خرید کنیم .  سپیده جون ساعت 5 اومد خونه مون تا باهم بریم ، روز استرس داری بود میترسیدم تو این مسافت که باهم میریم و مخصوصا با مترو نتونی تحمل کنی ولی نه اشتباه کردم تو مترو خوب بودی و اذیتی نکردی یکم واست میوه آوردم و تا اونجا مشغول بودی فقط تو باغ یهو دیگه قابل کنترل نبودی و میخواستی به همجا سرک بکشی خوب اولین بار بود میومد ی اینجا و واست جالب بود بعداز یه دوری که زدیم دیگه خسته شدی و بهونه گرفتی شانس آوردیم بابایی جون بایکی از دوستاش تو لاله زار واسه خرید لوستر بود و اومدن دنبالمون وگرنه نمیدونستم چه جوری با...
12 مهر 1390

90.7.11

سلام دخمل نازم ؛ امیدوارم که امروز شاد و سرحال باشی ؛ نمیدونم که این مطالب رو که میخونی چند سالته و مامان الان کجاست ولی همیشه و همیشه دوستت داره و آرزوی خوشبختی برایت میکنه ، میخوام این وبلاگ رو یه روز که نمیدونم چه وقتیه به تو هدیه بدم تا با خوندنش بدونی مامانی همیشه به یادته  و هر لحظه از زندگیت براش خیلی مهم بوده . میبوسمت عزیزکم.                                                       ...
11 مهر 1390

به یاد گذشته

تقریبا دو ماه و چند روز دیگه دوساله میشی یه دخمل خوشگل که داره بزرگ و بزرگتر میشه من و بابایی قرار گذاشتیم که هر سال نزدیک روز تولدت ببریمت آتلیه و ازت عکسای خوشگل بگیریم تا زمانی که خودت بزرگ بشی و این کار رو انجام بدی پارسال هم اینکار رو کردیم ان شالله تا امسال .......   چه روزی بود اولش شما خیلی همکاری میکردی ولی بعدش که محیط برات عادی شد خواستی به همه چیز دست بزنی و دیگه قابل کنترل نبود. ...
10 مهر 1390

90.7.8

امروز صبح برام خیلی دلنشین بود چون شبش شما مامان رو بغل کردی و خوابیدی دستت رو هم دور گردنم حلقه کرده بودی وای چه احساس خوبی درست مثل وقتی که تو شکمم بودی و جزیی از وجودم حست میکردم حالا هم که نفست بهم میخورد دوست نداشتم هرگز این لحظه تموم شدنی باشه خیلی دوستت دارم گلم.                                                               &...
9 مهر 1390